خش خش جاروی آن پیرمردی که سه بچه دارد!
وقتی ساعت ۵/۱۲ شبه و با خیال راحت نشستی کنار پنجره و غرق در خیالات خودت هستی و همینجوری نسبت به یک چیزهایی هم خوشحالی… یکدفعه صدای جاروی مامور شهرداری، رفتگر یا همون سوپور خودمون…
خدا می بارد …
گاهی ما کویریم و خدا باران، خدا بر ما می بارد، یکریز و بی امان، اما کویر خشک است. اما کویر، سخت؛ اما کویر، سفت؛ بارش خدا بر آن فرو نمی رود. انبوه می شود…
جذبه تو مرا کشت!
خدایا! جذبه تومرا کشت ولی نورت را ندیدم. خدایا! با ((الهی العفو)) گفتن تنم می لرزد و روحم می رود، حال فریاد می زنم ولی بازهم نمی توانم، پس لال می شوم. خدایا! توجه به…
این هم شک… این همه شک!
خدايا نمي دانم چه بگويم؟ هر چه بيشتر مي خوانم بيشتر در حيرت فرو مي روم! كاش حقيقت مثل آن ستاره درخشان روشن بود! كاش مثل خورشيد پيدا بود! اما نه ستاره هم روزها خاموش…