و آن نگاه …آن نگاه عریان… آن نگاه های به اندازه ی اندازه او! این فریاد او که هیج نمی فهمم از آن….این فریاد درونی که هیچ گاه نمی رسد به او. این نوشته ها که هرگز خوانده نمی شود توسط او.
این لرزش … آن نگاه. آن تپش ها و لکنت ها. آن نگاه های خنثی. آن نگاه های بعد از آن. آن فکرهای مدام.
آن فکرکردن های به آن دیگری. آن که شاید بخواند این را روزی! آن عشق سرگردان. این وضع امروز و نگرانی فردای بی عشق. اصلا عشق که هیچ معنی هم ندارد! عشق عشق عشق.
و امشب شب آخر است…
این آی آی کردن او…. آن نگاه. آن فکرها. آن آرزوهای مدام. آن آینده ی نمی دانم چگونه.
این مسخ و خنثی بودگی. این مثلا نوشته های لعنتی. این کشکهای قدیمی! این پز بی مزه شکست! کاش نمی نوشتم اینجا این اراجیف را….کاش آن دفتر خاطرات هنوز هم بود. کاش هیچ کس نمی خواند. نه! کاش او می خواند…. کاش آن دیگری میخواند… کاش آن دیگری می فهمید که نمی شود! کاش او می فهمید که می شود ولی کی می شود؟… آن دیگری این دیگری ….رها کنید این خسته و فسرده را…
من… من که همیشه در فکر فکرکردن او به من بودم… امشب به فکرم به فکر او به فکر اویی که امشب به فکرم نیست… نمی دانم. خدای من خدای من خدای من. کاش سرنوشت خواندنی بود. کاش سرنوشت شدنی بود. کاش سرنوشت رقم زدنی بود. کاش تصمیم گرفتنی بود. کاش تصمیم این واژه لعنتی وجود داشت. کاش من بودم. کاش….
والسلام. ….نه آیا واژه ای هست برای توصیف این من جدا از من؟ کیمیاگر کجایی نجات دهی این تن خسته را… این بی کیمیای بی هنر را … این ادعای بی رمق را…. نه واژه ای نیست!
باور می کنم که امشب شب آخر است…. والسلام.