۱– چند ماهی است که سرطان گرفته است. مسافرت به انگلیس و آمریکا برای معالجه  اش هم دردی را دوا نکرده و امروز در حالی در اتاق ویژه بهترین بیمارستان خصوصی در ایران مراقبت می شود که فرزندانش در انتظار مرگش نشسته اند! البته انتظاری هم نیست چرا که در طی این مدت بارها انگشت بی حس بدن بی حسش را با جوهر رنگی کرده اند و بر اسناد و مدارک دفترخانه ها زده اند و تمام اموال را تقسیم کرده اند. تنها ملالشان هم این است که اگر ناگهان وضع و حالش بهبود یافت چه بگویند درباره تمام اموال از دست رفته اش! البته واقعیت این است که تمام اموال و املاکش امروز پشیزی برایش مفید نیست. او در حال جان کندن است و در رنج، و کسی به ملاقاتش نمی رود و دارو و پزشک و معالجه هم برایش اثر گذار نیست. پولهایش که با چه روشهای درست و غلطی به دست آورده و دیگران را در ریالی اش هم شریک نکرده  – یعنی بیش از ۸۰۰ میلیارد پولی که یک نمونه اش برجی ۴۰ طبقه در فرشته تهران است ، امروز تنها وبال گردنش است. او و فرزندانش شمایلی از ارباب بودن را برایمان تداعی می کنند! ارباب و بچه ارباب هایی که می آیند و می روند و در پول غرق می شوند و مسخ. از خود بیگانه می شوند و طغیان می کنند و از بندگی خارج شده و به آنجا می رسند که خدایگان خود و جمعی اطرافشان می شوند. ((همانهایی که به حال خود رها شده اند تا در طغیانشان سرگردان شوند)).

۲ – در یکی از باغ های اطراف شهر کارگری می کرد. دلش خوش بود به زن و سه پسرش. البته نگران از این که نه درجه دو که در ایران درجه آخر محسوب می شوند. فرزندانش حق تحصیل ندارند و خودش نیزاجازه اقامت. وضعیت ظاهری و زبانی و دینی و نژادی اش با ما یکی است. تا چند صد سال قبل جزو ایرانی ها محسوب می شدند، اما امروز تنها عایدی شان اخراج است. اخراج از کشور دوست و همسایه ایران. به هرحال مصیبت بعدی اش این بود که پی برد به این واقعیت که زنش – مادر سه فرزندش – با مرد دیگری هم ازدواج کرده است! در رسمشان مرد، زن را می خرد و زن برای پولی بیشتر یا نمی دانم چه؟ پنهانی به عقد مرد دیگری هم درآمده است! زن و شوهر جدید امروز در زندان اند. و او همراه با سه بچه در باغی دیگر ۴۰ – ۵۰کیلومتری شهر بدون هیچ امکاناتی کارگری می کند نه روی زندگی کردن در کنار همسایگان قدیمی را دارد و نه اجازه زندگی در ایران را. چقدر پیر شده است و فرسوده. گهگاه استخوان هایی که برای سگ باغ است را می پزد با نان خشک هایی که برای همان سگ می آورند می خورد با بچه هایش! البته حقوق ناچیزی هم دارد اما آن را کاملا پس انداز می کند و به بدترین وجه می خورد و می پوشد تا نمی دانم با آن پول ها چه کند. راستی سگ باغ را هم مار نیش زد و معلوم نیست دیگر استخوانی ببرند تا او بپزد و بخورد.   و او نیز نماد بندگی است و بردگی… درست است جهان، مدرن شده و زندگی ها جدید! اما مگر نیستند او و امثال او که بنده زندگی اند و اسیر آن! نه فقط او که تمام آنها که کنارمان می بینیم.

این دو فراز خیال و داستان نیست… واقعیتی است در کنارمان که تنها باید نگاهشان کنیم. از این ارباب ها فراوانند و از این برده ها نیز. شاید فقط این دو نمونه موارد اکستریم و شدت یافته آن باشند. اینها تجربه همین جامعه خودمان و همین مردم اطرافمان است که به کرات تکرار می شوند البته نه تنها در جامعه ما که در هر جامعه ای که رفتارها ساختارها و نهادهای مدرن و شبه مدرن را تجربه می کنند.

۳ – پول واقعیتی جدید نیست از دوران سنت بوده و از آن زمان نیز دارای ارزش بوده و آرزوی آدمی. اما مدرنیته و تبلیغات و مصرف گرایی، کارکرد و نقشی فراتر از قبل برایش فراهم آورده اند.جرج زیمل جامعه شناس آلمانی نیز در کتاب فلسفه پول اش گرچه با خوش بینی بر آن است که پول آزادی فردی را تقویت می کند و روح تعقل و حسابگری جامعه نوین را مجسم می کند اما همو تاکید می کند که ((در جهان مدرن پول چیزی بیشتر از یک معیار ارزش و وسیله مبادله است. پول به صورت حلقه پیوند انسانها در می آید جانشین گروه بندی های طبیعی و پیوندهای شخصی مبتنی بر احساسات رقیق می شود و بر اساس روابط غیر شخصی عمل می کند.(( و شاید این پول است که تمام زندگی ما را تحت الشعاع خود قرار داده و مسلط بر حیات فردی و جمعی ماست.

۴ – شاید هم پول یکی از خدایگان امروزی ما شده است. مگر نه این که به زعم هگل و مارکس هر روز این دیالکتیک میان خدایگان و بنده در شرایط و چارچوب و تجربه ای جدید بر انسان و جامعه مستولی می شود. امروز هم دوران خدایگانی ٍ پول است البته در کنار آروزهایی دیگر! امروز دیگر آن دیالکتیک هگلی که میان خدایگان و بنده فرض می شد شکل و شمایلی متفاوت یافته است گرچه در ظاهر  آن میلیاردر اولی ،خدایگان است و آن کارگر دومی، بنده. گرچه از نگاه مارکسی آن اولی، بورژوا و ارباب است و دومی، رعیت و کارگر … اما امروز دیالکتیک منظور نظر آن نظریه پردازان میان این دو مفهوم صادق نیست. گرچه هر دو محتاج هم اند برای درک متقابل و گرچه تا دیگری نباشد آن دیگری شکل و ظهور نمی یابد و به قول کلام آن بزرگ تا کوخی نباشد کاخی پدپد نمی آید! اما این درک های متقابل و این تضاد دائمی در شرایط حاضر هیچ خودآگاهی ای را پدپد نمی آورد نه اولی کوچک می شود نه دومی بزرگ و هیچ یک هم نمی فهمند در چه وضعیت و تقابلی سیر می کنند! در واقع هم آن میلیاردر ، بنده است چرا که سالها جان کنده است برای در آوردن پولی که ذره ای برایش فایده نداشته و ندارد و گرچه آسایش فراهم کرده هزاران سختی کنارش بوده است. و هم آن کارگر، بنده پول است که فلاکت را تحمل می کند برای جمع آوری قدری ناچیز از پول. و هم آن زن که عشق و قانون و دین و فرزندان و شوهر ش و.. همه را بر مقداری پول معامله کرده است! مگر ما نیز هر یک به نحوی بر همین مسیر قدم نمی زنیم؟ امروز ،بنده ، ماییم! انسان های کره زمین همه مان از آن میلیاردر افتاده در بستر گرفته تا آن کارگر بدبخت و بینوا از فیلسوف گرفته تا بی سواد از زن گرفته تا مرد…. همه شده ایم برده و همه شده ایم یک طرف این قضیه و آن طرف ارزشها و خدایانمان که یکی از مهم ترین هایشان پول است! ما می دویم و او می دود.. ما حرص می خوریم و او دور می شود… ما به آن می رسیم و یا نمی رسیم و او خدایی می کند. واقعیت اجتماعی بزرگ عصر ما پول است و جهت دهنده به رفتار اجتماعی و کنش متقابلمان نیز هم اوست! گرچه خدایان دیگری نیز داریم و هر یک جایگاه خود را دارند، ولی تقابل دائمی میان ما و پول آن قدر قوی است که مشخص نیست کی و کجا آدمی را از بند آن رهایی بخشد و خود آگاهی را برایش فراهم آورد.

۵ – خام خیالی است اگر بر این فرض باشیم که شرک تنها در بت است و چوب و سنگ! امروز بت بزرگ ِانسان ساخته ی ما، پول است… همه ما مشرک به آن خدای واحد و قهاریت و توانایی اوئیم… آنقدر باید بگذرد تا برسیم به آنجا که درک کنیم خدایی جز پول هم هست. شاید برای خیلی از ما تنها آن روز که به قول آن کلام الهی ((آنها را جمع می کنیم سپس به مشرکان می گوییم شما و معبودهایتان در جای خودتان باشید تا به حسابتان رسیدگی شود)) آن روز که آن خدایان دروغین هیچ فایده و اثری برایمان ندارند و…. آن روز به این حقیقت برسیم که بنده پول بوده ایم.