خدای من! شکایت از نفسم به تو زیاد برده ام… می دانم می دانی حتی بیش از خودم که چه هستم و که هستم؟ شکایت می کنم نه از تو که به سوی تو …. از بدی هایم … از نفسم … از این دنیای پست و پر زرق و برق.
الهی الیک اشکوا نفسا بالسوء امّارهْ و الی الخطیئه مبادره ….. میّالهْ الی اللّعب و اللّهو و مملوّهْ بالغفله و السهو…….. الهی قد افنیت عمری فی شره السهو عنک ابلیت شبابی و سکره التباعد منک….
شکایت ها زیاد است اما اکنون از درد طغیان باز هم به خودت شکایت می کنم… من اهلش نبوده و نیستم…. مرا از طغیان به در آر! که هراسانم از آن…. خدایا می دانم از خرابی های طغیان! می دانم از نتایج و ویرانی های آن! می دانم از علل آن! مرا نجات ده…من که هیچم و هیچ ندارم… من که باید در برابر عظمت و بزرگی ات، سجده ات را کنم و تعظیم ات! من که باید تسبیح تو را گویم و شکرت را ای اعلا درجه! ای سبوح و قدوس! مرا وا مدار که در برابرت طغیان کنم… خدای من! مرا بی نیاز از خود مکن… می دانم که بی نیاز نیستم اما غافل از خود مکن، لحظه ای به خود وامگذار، چرا که می دانم ((ان الانسان لیطغی ان رآه استغنی)). مرا نجات ده از طغیان که بیش از هرچیز از طغیان در برابر تو در هراسم… ای خدای من!