خدايا نمي دانم چه بگويم؟ هر چه بيشتر مي خوانم بيشتر در حيرت فرو مي روم!
كاش حقيقت مثل آن ستاره درخشان روشن بود! كاش مثل خورشيد پيدا بود! اما نه ستاره هم روزها خاموش است و خورشيد نيز شبها!
خدايا حقيقت چيست؟ حقيقت كجاست؟ سرگردانم و مغموم! چه بگويم در جواب نفسم؟! پريشانم! مضطربم! مستاصلم! جوابم را از كه و از كجا بگيرم؟ مي دانم حقيقت نزد توست…. حقيقت نزد توست! تو كجايي؟ كجا پيدايت كنم؟ كاش تو را هم مي شد در گوگل سرچ كرد! كاش ايميل و اس ام اس تو را داشتم! …
چه دور شده ام از تو و چه هذيان گو!!! بجاي اين كه قلبم را به سويت كه بسيار به من نزديك است، نزديك كنم، خود را به نفهمي و گنگي زده ام!
خدايا حقيقت چيست؟ دينت، آن ره كه براي هدايت امثال من نهاده اي تا كجا؟ تا چقدر؟ با چه كس؟ تا چه وقت؟
خدايا امشبم را خوب ببين ! خوب ! اگر فردا به خطا رفتم و جلويم را گرفتي، اين شب ستاره باران را گواه مي گيرم كه نمي دانستم در شك بودم و در خلسه! اما تو هم نشانه اي نشانم ندادي! ندادي! ندادي! از يك سو در گوشه ذهنم و قلبم مسرورم كه فرورفته در شكم! همان شكي كه مقدمه يقين است! اما گوشه ديگر ذهنم بال بال مي زند كه اين همان شكي است كه به كفران بدل مي شود! اين همان شكي است كه او و امثال او را چنان كرد! ….
پس چه كنم؟ آبرويي نزد تو ندارم! سياه سياهم! خسته و درمانده! …. سجده تو را به جا مي آورم ! تنها تو! تنها تو اي معبود بزرگ! اين هق هق براي توست! براي تو! اي خالق منزه! … هماره دوست داشتم يقينم، ايمانم و عقيده ام پوچ و توخالي و زنگار گرفته نباشد… ب
يا اين هم شك! اين همه شك! …..
پس كجاست يقين؟ كجاست حقيقت! اي حقيقت ازلي و ابدي …. اي خداي من!
(چهارم رمضان سال ۱۳۸۴ شمسي _ ساعت ۲۲)