گاهی ما کویریم و خدا باران، خدا بر ما می بارد، یکریز و بی امان، اما کویر خشک است. اما کویر، سخت؛ اما کویر، سفت؛ بارش خدا بر آن فرو نمی رود. انبوه می شود و راه می افتد و سیل به پا می کند؛ پر هیاهو و پر غوغا. و همه می فهمند که خدا بر ما باریده است؛ زیرا عاشق می شویم و نام آن سیل به راه افتاده، عشق است…

 

گاهی ما باغیم و خدا برف، خدا بر ما می بارد؛ آرام و بی صدا، خاک باغ، نرم است و پذیرا. خدا بر آن می نشیند و ذره ذره در آن نفوذ می کند؛ بی هیچ غوغایی و بی هیچ هیاهو. و کم کم در آن پایین در عمق پنهان روح، سفره های روشن آب پهن می شود. اما ما خاموشیم و دیگر کسی نمی داند که خدا بر ما باریده است، هر چند که باز عاشقیم و نام آن سفره های روشن آب نیز عشق است. (دو بند اول از عرفان نظر آهاری)

 

گاهی اما ما سنگیم و خدا دریا؛ موج های خدا به ما می خورد و ما را صیقل می دهد، اما ما همان سنگیم و سخت و سفت و بی روح، آن موج ها، آن رطوبت، آن شور و نور، آن روشنایی و زیبایی را لمس نمی کنیم، آن را درک نمی کنیم، آن را که با لحظه لحظه وجودمان گره خورده، تماشا نمی کنیم و ما سنگ باقی می مانیم، مایی که می توانستیم ذوب شویم در آن موج و دریا، سنگ و سفت باقی می مانیم و به خاطر همین سنگ بودنمان کوچک و کوچک تر می شویم و … از عشق خبری نیست!