کیمیاگر، کتابی را که یکی از کاروانیان به همراه آورده بود، به دست گرفت. کتاب جلد نداشت، با این همه توانست نام نویسنده را دریابد: اسکاروایلد. در حالی که کتاب را ورق می زد به داستانی برخورد که درباره ((نرگس))بود. کیمیاگر افسانه نرگس را می شناخت، مرد جوان و زیبایی هر روز به کنار دریاچه می رفت تا زیبایی خویش را در آب تماشا کند. او آنچنان مجذوب تصویر خویش می شد که روزی به آب افتاد و غرق شد. در مکانی که به آب افتاده بود، گلی رویید که آن را نرگس نامیدند. اما اسکاروایلد داستان را به این شیوه تمام نکرده بود. او نوشته بود که پس از مرگ نرگس، پریان جنگل به کنار دریاچه آب آمدند و آن را لبالب از اشک های شور یافتند که از اشکهای دریاچه به خاطر نرگس بود. در گفتگو با دریاچه، پریان گفتند: هیچ جای تعجب نیست چون تنها تو بودی که می توانستی از نزدیک زیبایی او را تماشا کنی. آنگاه دریاچه پرسید: مگر نرگس زیبا بود؟ پریان شگفت زده پرسیدند: چه کسی بهتر از تو این را می داند؟ او هر روز در ساحل تو می نشست و به روی تو خم می شد! دریاچه لحظه ای ساکت ماند و سپس گفت: من برای نرگس گریه می کنم اما هرگز متوجه زیبایی او نشده بودم. من برای نرگس گریه می کنم زیرا هر بار که روی من خم می شد، می توانستم در ژرفای چشمانش زیبایی خویش را ببینم. کیمیاگر گفت: چه داستان قشنگی.
این آغاز داستان کیمیاگر است که به سادگی تمام و با جذابیت زیاد و داستان های فرعی چون این، درباره ماجراجویی است که کشیشی را رها کرده و چوپان شده تا جهان را بشناسد، آدمیان، قصرها و زیبایی ها را خود لمس کند. چرا که به خوبی می داند خدا نه در مدرسه مذهبی که در طبیعت شناخته می شود. او نیک می داند که سکون و ثبوت و ایستایی منجر به دوستی با افراد خاصی می شود، برای آدمی بند و بست هایی ایجاد می کند، او را در حلقه روابط اجتماعی محدود می کند و موجب می شود دیگران تصمیم بگیرند که ما چگونه زندگی کنیم و تصمیم بگیریم. او به خوبی درک می کند که بزرگترین گزافه و دروغ عالم این است که در زندگی لحظه ای فرا می رسد که سرنوشت ما را تعیین می کند و این خود ما نیستیم که آینده مان را رقم می زنیم. او ما را با افسانه شخصی، روح جهان و دنیای نشانه ها و نمادها آشنا می کند که از آن ها غافلیم. هر یک از ما افسانه شخصی داریم که در زندگی روزمره مان آن را به فراموشی سپرده ایم، در حالی که آن افسانه در روح جهان متولد شده است و تنها وظیفه ما رسیدن به آن است. افسانه و آرزویی که طبیعت و خدا و انسانها و… از طرق مختلف چون شانس و تقدیر و اصل مساعد و… ما را در دستیابی به آن کمک می کنند، تنها باید ثابت قدم بود، هدف را فراموش نکرد، از دنیای روزمره و محافظه کاری ها خداحافظی کرد. باید جهان را شناخت، جهانی که بخش قابل رویت خداست! باید زبان آن را نیز شناخت باید به زبان عشق و شور و آرزو ایمان آورد. باید به این اصل رسید که وجود این جهان دلیلی مسلم بر وجود جهانی کامل تر است، خدا آن را آفریده تا از طریق اشیاء قابل رویت، انسان بتواند آموزه های معنوی و گوهر های خرد او را ادارک کنند، اداراکی که در واقع همان عمل است! کوئیلو به آسانی به ما نشان می دهد که ما هریک بالقوه یک کیمیاگریم، یک تغییر دهنده جهان، یک شناسنده جهان و خدا، فقط باید خودمان را باور کنیم و عمل کنیم.
داستان فرعی دیگر در کیمیاگر:
تاجری پسرش را برای آموختن ((راز خوشبختی)) به نزد خردمند ترین انسان فرستاد. پسر جوان بعد از چهل روز به قصری زیبا با فراز قله کوهی رسید که خانه مرد خردمند بود. اما به جای این که با فردی زاهد و مقدس روبرو شود، وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد، رفت و آمد و موسیقی لطیف و انواع خوراکی ها و… پس از دو ساعت معطلی که نوبت ملاقات جوان با خردمند شد و جوان از علت آمدنش گفت، خردمند به او گفت فعلا وقت ندارد که راز خوشبختی را برایش فاش کند.پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر کند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد. مرد خردمند اضافه کرد: معذالک می خواهم از شما خواهشی بکنم. آن وقت یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد. مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پله های قصر در حالی که چشم از قاشق برنمی داشت. دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت. مرد خردمند از او پرسید: آیا فرشهای ایرانی اتاق ناهارخوری را دیدید؟ آیا باغی را که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است، دیدید؟ آیا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کردید؟ و… مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است. تنها ذکر و فکر او این بوده که قطرات روغن را حفظ کند. خردمند به او گفت: خوب پس برگرد و شگفتی های دنیای مرا بشناس. مرد جوان با اطمینان بیشتری این بار به گردش در کاخ پرداخت در حالی که همچنان قاشق رابه دست داشت. او باغها، ظرافت گلها، وسایل و آثار هنری و… را دید و تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد. خردمند پرسید:پس آن دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم، کجاست؟ مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است. آن وقت خردمند به او گفت: تنها نصیحتی که به تو می کنم این است: راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون این که هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی!
داستان و رمان گویای بسیاری مسائل معرفتی و جامعه شناختی است که گاهی بهتر از متن یک کتاب علمی می تواند، آموزنده باشد. کوئیلو نیز از نویسندگانی است که با دید چند جانبه و چند فرهنگی در این زمینه حرفهای زیادی برای گفتن دارد، آثارش میلیون ها تیراژ دارد، کتابهای او به بیش از ۵۰ زبان دنیا ترجمه شده و در بیش از ۱۵۰ کشور جهان دارای طرفدار است و او به قولی به نویسنده مرجع دوران ما مبدل شده است. فارغ از برخی مسائل فرعی و گاهی زبان غیردلچسبش، اغلب نوشته هایش خواندنی و آموزنده است.