تنها کسی که حرفش را می فهمید، همو بود: عمو سیبیلو!

 

به اسم صداش نمی زد، رویش نمی شد که بهش بگه عمو سیبیلو! اما توی ذهنش تنها اسمی که برایش قائل بود همین بود. همیشه توی دستشویی دنبالش می گشت و بعد از چند ثانیه ای پیداش می کرد. هیچ وقت موقع خوشحالی ها و شادی ها او را یادش نبود. اصلا اون موقع ها اگر دستشویی هم می رفت پیداش نمی کرد.

 

اما یار غم ها و احساس گناهاش بود و محرم تمام سرها!

وقتی هایی که احساس گناه می کرد، کاری کرده بود، با پدر و مادرش دعوا کرده بود، داد زده بود و بغض مادرش را درآورده بود، با خواهر و برادرش بد تا کرده بود، افسرده شده بود،‌ اینترنت و چت و سایت های چرت و پرت و… هم ارضاش نمی کرد، بغض و گریه و سیگار هم کاری ازشان برنمی آمد، اون وقت ها بود که یاد عمو سیبیلو می افتاد، اون هم توی دستشویی.

برای همین بود که گهگاه باید نق زدن های اطرافیان را هم تحمل می کرد که چرا این همه توی دستشویی می مونی.

اما آنها نمی دانستند که سنگ صبورش و یار غم ها یش همان جاست. همان جا توی دستشویی!

 

عمو سیبیلو، سیبیل داشت، از آن سیبیل های هشتی و پرپشت! ریش هم داشت، اما سیبیلش (به قول باسوادا) بر ریشش رجحان داشت! حدود ۶۰ -۷۰ ساله می نمود. یک کلاه هم داشت… نمی دونم اسم اون کلاه ها چیه؟ ولی اگر می خواهی تصور کنی قیافه اش چه جوری بود! ناخدا های کشتی های دزدی که توی فیلم ها هستند را تصور کن. تصور نکنی که یک آدم خیالی بوده که مثل دیوانه ها و روانی ها اون را فرض می کرده و با هاش حرف می زده. نه! وجود داشت، قایم شده بود توی دستشویی و فقط او می توانست عمو سیبیلو را ببیند. فقط او!

 

گهگاه که پک سیگار را توی ریه هایش فرو می داد، وقتی هایی که بغض می کرد، گاهی که به روش های خودکشی فکر می کرد، روز هایی که پسر خاله اش را با زنش می دید، دوستش را با نامزدش، عشق های شکست خورده اش را و موفقیت های آن یکی دوستش، آن موقع هم به یاد عمو سیبیلو می افتاد… دوست داشت سریع برود به میعادگاه و ببیندش و باهاش حرف بزند و درد دل کند… اما حیف که گاهی نمی شد، گاهی باید به کارهای احمقانه روزانه اش می رسید و کمتر می توانست با او حرف بزند. گاهی هم آنقدر در سختی ها )و به قول بعضی ها منجلاب( زندگی روزمره غرق می شد که فرصت و فراغتی برای گفتگو با او باقی نمی ماند.

 

از هر دوستی بهتر بود، حتی از این حرفهای شعاری که می گویند کتاب بهترین دوست است، آره! عمو سیبیلو از کتاب هم بهتر بود. فقط نگاه می کرد و گوش می داد، گاهی تایید می کرد و گاهی رد! آن هم تنها با تکان دادن سرش…. گاهی هم اشاره هایی به خدا و شیطان می کرد که اون وقتها فکر می کرد عمو هم به اپیدمی شعارزدگی مبتلا شده است! اما در عین حال او بهترین دوست بود… بهترین دوست لحظه های تنهایی!

 

یک بار که داشت با عمو حرف می زد، دید که محو شد… با دقت نگاه کرد،‌ دنبالش گشت و هراسان این سو و آن سو را نگاه کرد تا عمو را پیدا کرد. عمو گفت: باید به نبودنم عادت کنی. من هم رفتنی ام. باید یک دوست پیدا کنی که دائمی باشه. من به دردت نمی خورم.

این حرفهایش را شوخی پنداشت و شعار. اصلا به روزهای بدون عمو فکر نمی کرد. روزهای بعد گهگاه با هاش صحبت می کرد و گاهی هم گرفتاری ها عمو را از یادش می انداخت.

 

گذشت و گذشت تا این که سه چهار روزی نبود. رفته بود پی یک گرفتاری و بدبختی. یعنی فرار کرده بود از بنایی خانه شان. با این که پدر گفته بود بمان و کمک کن. می خواهیم دستشویی را تعمیر کنیم. گفته بود من حوصله ندارم. بعد از سه چهار روز که برگشت، دید تمام سرامیک های کف دستشویی را عوض کرده اند. شاید یک دقیقه بهت زده به کف دستشویی نگاه می کرد. دید سرامیک های قبلی را کنده اند،‌ عمو سیبیلو را هم خرد کرده اند و برده اند. دهانش باز مانده بود و تکان نمی خورد. این سرامیک های جدید اصلا رگه و خط هم نداشت که عمو سیبیلویی از توی آن در بیاید. اصلا شکل و شمایلی نداشت. ساده بود و صاف و سفید! بی هیچ رگه ای! بی هیچ عمویی!

 

عمو همین هفته قبل به او گفته بود که باید دنبال یک دوست دائمی بگردد….                   (س. ع . ن. پاییز ۱۳۸۶)